ذهنْ‌انسان

نمایشگاه نقاشی های

دادبه باقری


گشایش
30 اردیبهشت ماه 1401
روزهای بازدید
1 خرداد ماه تا 13 خرداد ماه 1401
ساعات بازدید
15 تا 20 هر روز به جز شنبه ها


استیتمنت

آن تصویر آشنا که با هر بار ایستادن مقابل آیینه در برابر چشم مان ظاهر می شود روشن ترین و بی واسطه ترین تصویریست که از «خود» در ذهن داریم. چنان بدیهی که لحظه ای در تعلق بی چون و چرایش به چیزی که همیشه آن را «خودِ»مان دانسته ایم تردید نمی کنیم. حتی فکر کردن به چنین مفهومی و یا تلاش برای به زبان آوردن آن به قصد گفتگو با دیگری بدون باور به وجود «خود» و به کار بردن واژه ای که معنای آن را حمل کند، غیرممکن به نظر می رسد. اما چه می شود اگر یکباره بدانیم که هیچ «خود»ی در کار نبوده و نیست؟ که همۀ آنچه دربارۀ آن می دانسته ایم و به آن نسبت می داده ایم ایدۀ بی بنیادی بیش نبوده؟
نه! هیچ خودی در کار نیست. هیچکس هرگز خود نبوده و چنین چیزی نداشته! هیچ هسته ای به نام خود نداریم. دیوید هیوم و ارنست ماخ کاملا حق داشتند: خود یک توهم است! هیچ نوروساینتیستی تا به حال هیچ چیزی به عنوان خود در هیچ کجای مغز ما آدم ها پیدا نکرده است. بشر برای درک محسوسات و فهم مفاهیم و تجربۀ احساسات به خود نیاز ندارد، بلکه همۀ آنها به خودیِ خود اتفاق می افتند. خود چیزی نیست جز ایده ای در میان انبوهی از ایده های دیگر. توهمی، هرچند شاید ضروری، که به انسان حس خوشایند (و ناگزیر؟) داشتن ناظری در مغز را اعطا می کند. به همین سبب، همیشه تصویری از خود در ذهن داریم. تصویری که طرح آن در گذر زمان تغییر می کند، اما همیشه چون پوسته ای بر تن خود نشسته می ماند . این تصویرها از خود – که بی گفتگو بیش از همه در ترکیب چهره تجلی می کنند – تنها به مدد حافظه احضار می شوند. گویی نیروی لایزال حافظه است که می تواند این تصویرها را از هزارتوهای تنیده و تاریک گذشته بیرون کشد و به آگاهی اعزام کند. با این همه حتی کدام دستی می تواند تمام آن جلوه های جورواجو خود – یا دیگری – در گذر زمان را موبه مو تصویر کند؟ اگر به همۀ آنچه بوده ایم و شده ایم فکر کنیم، تنها تصویرهایی را می بینیم و صحنه هایی را انتخاب می کنیم که بریده های عاطفی و آن های احساسیِ کوچکی بوده اند. به این ترتیب، آنچه در ذهن ساخته می شود بیشتر به صحنه های کوتاهی با ضرباهنگ تدوینی تند شبیه کلیپ های موسیقی می بَرَد تا فیلمی یکدست با آهنگی آرام و منطقی. از قضا دادبه باقری، هنرمندی که من می شناسم، تجربۀ منحصر به فردی از بازیابی و یادآوری تصویرهایی از این دست دارد. او در برهه ای از زندگی درمان هایی را از سر گذرانده که لازمۀ آن تحریک دستگاه عصبی، و مشخصا مغز، با جریان های الکتریکی بوده اند. آنچه او از این تجربه ها به خاطر می آورد – و حالا دستمایۀ کارهای درخشان او شده اند – پرتره های گنگ و از ریخت افتاده ای بوده اند که در اتمسفری اثیری یکی پس از دیگری با گذر از پیچ و تاب های تنگ و ناشناختۀ ذهن پیش چشم ظاهر می شده اند و بعد در گردابی کِشَنده از آشوب رنگ ها فرو می رفته اند. او حالا با کمک نرمی و شفافیت آبرنگ و لغزندگی قلم مو، با رفتاری خودانگیخته و بیانگر، آن چهره ها را در کانون ترکیب بندیِ قاب ها بر سفیدیِ بستر کاغذی شان و در فضایی ایزوله بازسازی می کند. در تصویر کردنِ آنها هنرمند کژنمایی و اعوجاج پرتره ها را تا مرز دگردیسی شان به رُخ های حیوانی پیش می برد تا تداعی قرابت آدمی با نیای تکاملی اش باشد و موقعیت استثنایی او را در مقام «ذهن انسان» (سایکوزُوئا/Psychozoa) به خاطر آورندۀ رویابین یادآوری کند. ظهور و در هم حل شدنِ پشتِ هم و موسیقاییِ پرتره ها در ویدیویی که او ساخته بازآفرینی ِ همان توالی پیدا و پنهان شدنِ پَس انگاره مانندهای شوُک القا در گذشته اند.
حمیدرضا کرمی


آثار


نمایشگاه