به بهانهی نمایشگاه «یک پنجره برای دیدن» / شیوا بابابیگی
گفتن اینکه میتوانم بعد از مدتهای طولانی خانهنشینی، مقابل تصویری از یک خانه که بر دیوار گالری نصب شده بایستم و لذت ببرم بیشتر شبیه به اعتراف است. اعتراف سختی که بیانگر احساسات متناقض من دربارهی این دیوارهای آشناست که گاهی چون زندان محاصرهام میکنند. روزهای امروز اما، روزهای خانهاند. لحظاتی تاریخی را شاهد هستیم که در آن، زمان ایستاده و ما به جایی بازگشتهایم که از آن شروع کرده بودیم؛ خانه!
این جُستار به بهانهی بازگشایی دوبارهی گالریها و در توصیف نمایشگاه «یک پنجره برای دیدن» در گالری عصر نگاشته شده است.
در مقدمهی این نمایشگاه آمده:
«یک پنجره، یک در، فضای داخلی / نور از بیرون به داخل خانه میتابد / انسانی هست یا نیست…
این نوشته، از گذشتههای دور موضوع آثار هنری زیادی بوده، هر هنرمندی در هر منطقه جغرافیایی و در هر مکتبی، حداقل یک بار به جذابیت این موضوع توجه کرده است. حال که در این شرایط ویژه، همه به نوعی در خانههایمان (آتلیهها) حبس شده و روزمان را در آن میگذرانیم، بیشتر از هر زمان دیگری این تصویر برایمان تکرار و به سبب آن جذابتر شده است.»
خانه را شاید بتوان در تقابل با شهر، مفهومی متضاد تلقی کرد. خانه در تصور افسانهایاش محراب آرامش در قلب شهری پرتکاپو است. اگر خانه تصوری از مکان آرام باشد، پس عصر خانهنشینی را باید عصر آرامش نام گذاشت اما ممکن است این فرضیه چندان درست نباشد.
خانه و افراد خانه در رابطهای پیچیده با یکدیگر نظام درهم تنیدهای از معنا را خلق میکنند که هر یک بر دیگری تاثیر میگذارد؛ ساکنان خانه بر معنای خانه، و معنای خانه بر شکل گیری ذهنیت ساکنانش. چنانچه این افسانه شکست میخورَد، خانه شکلهای دیگری به خود میگیرد. یک دوست، یک کافه یا شاید هرچیز و هرمکانی شتابان تلاش میکنند تا جای خالی این مفهوم را پر کنند.
این خانهنشینی برای عده دیگری تجربهای متفاوت بود، زیرا محفلی را برای بروز احساساتی فراهم کرد که فرد در فرار از آنها عادت داشت تا به دل شهر پناه ببرد. خانههای عاری از معنا که ساکنان خود را فرا نمیخواند، قطعا تفاوتی فاحش با تصور آرمانی ما با خانه دارد.
مفهوم انتزاعی خانه زاییدهی تقابل خانهی آرمانی و خانهی واقعی شهری است. شاید اینکه پرترهی زنی را درمیان تابلوهایی از فضای داخلی خانه ببینیم در نظر اول غریب جلوه کند، (نقاشی اوژن شیراوژن) اما شهرها با تمام تضادهایشان، پیش از پاندمی کرونا انسان را در خویشتن فرو برده و فضا را برای خلق این مفاهیم انتزاعی فراهم کرده بودند.
از اینرو، این واژه در بازهی کنونی، معنی خود را بازتعریف میکند. خانه تبدیل به سوژهای میشود که علاوه بر نقاشان و کیوریتورها، جامعهشناسان و فلاسفه و غیره را نیز دوباره ترغیب کرده تا به آن رجوع کنند و به دنبال استخراج معانی مختلف آن باشند.
اینک اگر حتی هنرمند تصویری بازنمایانه از خانهاش ترسیم کند، با چیزی فراتر از منطق زیباییشناسی امر روزمره مواجه هستیم. منظرهی ساکن روبرو دیگر تنها ستایش امر معمول و تکراری هر روز نیست، بلکه تصویری است برآمده از ادراکی نسبت به فضا که هنرمند با تمام ابزاری که در اختیار دارد میکوشد که آن را شبیه به چیزی که واقعا هست، تجسم کند؛ خشن، دلهرهآور، نوستالژیک، یا روحانی و حتی روزمره…
کنار هم قرارگرفتن چنین نگاههای متفاوتی در قالب یک مجموعه از طرفی مبین بستر فرهنگیشان نیز هست؛ فرهنگی که تصویر کلاسیک خانه و آدمهای ساکن آن را ستایش و بر ارزشهایش تاکید میکند. اینک این فرهنگ با شکلی از بازنمایی خانه مواجه است که در وهلهی نخست عموما خالی از سکنه تصویر شده؛ خالی از خانواده، که رکن اصلی شمایل آرمانی هر خانه به حساب میآید. این عدم حضور حسی از خلاء را ایجاد میکند که گاه به شکلی مالیخولیایی در هراس از مرگ و نیستی نمایش داده شده (نقاشی مهدی درویشی)،گاه با حسی از دلتنگی و نوستالژی همراه است (مریم طباطبایی، ایمان افسریان) و گاه مخاطب را ترغیب میکند تا همراه با هنرمند به کشف و شهود مکان بپردازد (مرتضی خسروی)، گویی به تعداد هر خانه تفاوتی در خوانش مفهوم آن وجود دارد.
با این وجود، نکتهای که در تمام نقاشیهای این مجموعه مشترک به نظر میآید؛ حضور چیزی فراتر از یک صحنهی ثابت است، حسی شبیه به تجسمیافتن زمان. گویی این نقاشیها توانستهاند طول زمان را به تصویر بکشند؛ امری که بیشتر به خصوصیت ماهوی نقاشی مربوط است و وجه تمایز اساسی آن با مدیوم عکس به شمار میآید. گویا خانه در ذهن هنرمند، سرتاسر حسرت نیستی است، حسرت چیزی گمشده. ثبت زمان نیز این حسرت را حتی تشدید میکند – حسی که عکس به سبب آنی بودن فاقد آن است – گمشدهای که انسان در روزهای پرشور گذشته تلاش میکرد آن را در دل خیابانهای پر زرق و برق و روابط انسانی بیابد، اکنون باید میان همین دیوارها جستوجو شود.
شاید اولین قدم در راستای یافتن این گمشده در همین تصویر کردن منظرهی خانگی باشد. مدخلی برای ادراک فضایی نزدیک، اما در عین حال بسیار دور که تلاش هنرمند برای نادیده انگاشتن آن، خود بر میزان اهمیت این امر صحه میگذارد؛ شبیه به کلیشه رایج داستانهای ملودرام روانشناسانه که شخصیت اصلی در بازگشت به خانهی پدری ناگزیر به مواجهه با خود میشود، ولو این مواجهه راهی به سلوک داشته باشد یا خیر.